یادش بخیر
روزگاری نه چندان دور وقتی دستان کوچکم را در دستان مردانه ات می دادم قوی می شدم مثل یه کوه یادش بخیر وقتی بر شانه های مهربانت می نشاندیم برایم قصه شیرین عروسک رویاهایم را می گفتی چه مشتاق بودم هر روز برای شنیدن این قصه از زبان شیرینت یادش بخیر وقتی که بر روی زانو وان پر مهرت می نشستم مرا سفت فشار می دادی تا برایت قه قهه بزنم تا با ان دستان گرمت لقمه ای بر دهانم بگزاری یادش بخیر وقتی در اغوشت ارام سر بر گریبان می گذاشتم تا با بوی گل محمدی بدنت به خواب بروم و تو برایم لالایی می خواندی یادش بخیر و باز فردا به دیدنت می ایم می دانم که می بینی از چشمانت مهر بانی را می خوانم ولی کاش فقط یکبار قبل از رفتنت نامم را مثل گزشته بر زبان می اوردی یادش بخیر
پنجشنبه 21 شهریور 1392 - 7:33:22 PM